و ذهـن پلکـ مےزند



اولش فکر می کردیم همه چیز به سادگی پیش آمدنش ادامه پیدا می کند و ما برنده شده ایم . دست مان را برده ایم بالا و گفته ایم آقا اجازه ! آقا هم به مهربانی همیشگی اش اجازه داده است . 

کم کم بی حس شدیم. به ما آمپول سر کننده زده بودند. نمی گذاشتند بفهمیم چه دارد پیش می آید . در حال و هوای خوش خود دست و پا می زدیم و با یک لبخند گشاد روی لب ها از وقت رفتن می گفتیم . 

با آمدن اسمش، دلمان می لرزید، اما تهش چیزی شبیه غرور بود. غرور به خوانده شدن . به اجازه داشتن . 

روزهای آخر ، همین دو سه روز آخر ِ انتظار،  زمین خوردیم. شاید هم زمین مان زدند. البته معلوم بود دلشان نمی آید محکم بزنند . در مرامشان نیست خب .

من از همان اول در ته جیب هایم، ناامیدی داشتم. اعتراف می کنم. ناامید بودم از به واقعیت تبدیل شدنش. منتظر اتفاقی که فردا همه چیز را ببرد روی هوا. ناامیدی غلط بزرگی ست. این را امروز فهمیدم. 

باید درد داشت،  درد ِ دوری . درد ِ نرسیدن . باید بغض داشت نه لبخند ِ گشاد و مست . باید محزون بود نه مغرور . او به ما همه ی این ها را داد . همین دو سه روز ِ آخر ِ انتظار . دلش نمی آمد بیشتر خراش برداریم خب.

دلش می خواست فقط او را صدا کنیم. فقط او را بخواهیم . مثل وسط روضه هایش که زمزمه می کردیم حسین جان.

باید اشک مان را در می آورد . کربلا رفتن اشک و آه می خواهد. خوشحالی ندارد که. شرمندگی دارد .

____________________________________________________________

پ.ن 1) الهی هل یرجع العبد الابق الّا الی المولاه ؟ مگر برای یک بنده ی فراری جز در خانه ی مولایش پناهی هست؟

پ.ن2 ) آقا ما را مثل تفاله دور نینداز . بچه ایم. ساده و زودباور و شکننده . ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده. گوشه ای از کربلا جا و مکانم بده .ا


دوباره به من اجازه دادی رمضانت را ببینم، با اعطاء بالاترین رتبه و مقام در زندگی .

تا به حال مسئول بیدار کردن و سحری آماده کردن و افطاری پختن برای کسی نبوده ام .

 

اللّهم أنت القائلُ و قولک حقّ و وعدُک صدق و اسألوا الله من فضله إنّ الله کان بکم رحیما

/ از دعای ابوحمزه ثمالی ِ عزیز /


هیچ وقت فکر نمی کردم با رد شدن روزانه از جلوی دبیرستان دخترانه و شنیدن صدای جیغ و دادشان، صدای معاونی که توی میکروفن حرص می خورد و بچه هایی که ظهرها وسط حیاط روی زمین خشک و خالی با مانتوهای یک رنگ نشسته اند، دوباره دلم هوایی شود.

هوایی ِ سال ها و ساعت های دوری که سوز پاییز داشتند و دلگرمی ِ تابستان. پر بودند از نیاز و احساس و بالا و پایین روح . دل هایی از بلوغ سرشار و از امید خالی. فکر می کردیم قرار است دنیا همان جا به نقطه ی پایان برسد، اما نرسید. 

ما بزرگ شدیم و دیگر در تن ِ آن مانتو و مقنعه جایمان نگرفت. کیف هایمان برای به دوش کشیدن بیشترها کوچک بود و باید کوچ می کردیم به سرزمینی طولانی. پر رنج تر و صعب العلاج تر. به جوانی ِ غیرقابل پیش بینی .

حالا هنوز هم فکر می کنیم قرار است زندگی همین جا تمام شود. گاهی از سختی ، گاهی از فرط ِ خوشبختی .

از بس که هنوز آدمی زادیم .

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نماشویی پرشین نما وب سایت اختصاصی و خدماتی گرگان(معرفی کسب و کار های گرگان) فروش اقساطی موبایل ،لپ تاپ،تبلت در استان قم خانه ترجمه htyhrhhfh عکس منظره طبیعت اقتصاد قیمت طلا دقیق قیمت سکه امیرنویس تست